پَرهــــــــون

مرا خود با تو چیزی در میان است

پَرهــــــــون

مرا خود با تو چیزی در میان است

پَرهــــــــون

هفت سال در بلاگفا نوشتم و حالا در بلاگ.
هفت سال نوشتن برایِ خودم عجیب است!
یعنی بلاگفا اگر کمی صبور بود، مهر 94 وبلاگم را می فرستادم مدرسه :)

آغازِ اینجا: 1394/03/17

دیشب هرکجا را که می‌خواندم حرف از چیزهایِ عادی بود که بی‌خبر می‌آمدند و می‌شدند یک حادثه. چیزهایی که تاقبل از اینکه برایمان پیش بیاید در هیأت یک تصویر یا کلمه یا تنها یک جمله‌اند و ما دیگر از بَعدش خبر نداریم. کلمات و تصویرهایی مثلِ عشق و مرگ... که بیشترِ اوقات گمان می‌کنیم به دیگران اختصاص دارند و ما کیلومتر‌ها از این حادثه‌ها دوریم. شاید برایِ همین است که وقتی با هرکدام از این‌ها مواجه می‌شویم دست پاچه می‌شویم و می‌ترسیم و نمی‌دانیم که باید چه واکنشی نشان دهیم. در مقابلِ مرگ که واکنشی نمی‌توان نشان داد، اما حادثهٔ عشق چه می‌شود؟ آیا در طولِ زندگی به روندِ عشق فکر کرده‌ایم؟ به بی‌قراری‌ها و دلهره‌ها و ترس‌هایش چطور؟ بعید می‌دانم. از خودم که شروع کنم واژهٔ عشق همیشه برایم یادآورِ قصهٔ لیلی و مجنون بوده و نرسیدنشان به هم. اما هیچ بار تویِ این قصه دقیق نشده‌ام و به این فکر نکرده‌ام که خب، حالا که عشق در میان است و انتهایش نرسیدن، چه می‌شود کرد؟  

و سوال هایِ بی‌شمارِ دیگر. اینکه عشق از کجا می‌آید؟ اینطور بی‌صدا و ساکت، اما ویرانگر. چطور می‌شود که در مواجه با انسانی که تا چندی پیش مثلِ میلیارد‌ها انسانِ دیگر بود،  ناگهان تپش هایِ قلب متفاوت می‌شود و دست‌ها می‌لرزند و کلمات برایِ رسیدن به یک جملهٔ ساده تکه تکه و هراسان می‌شوند... و اینکه توجیه عشق چیست؟ اصلاً برای عشق باید سراغی از توجیه کردن گرفت یا ر‌هایش کرد و بی‌دلیل به اتفاقش تن داد؟  

تمامِ دیشب را به این فکر کردم که آیا ما آدم‌ها از سرِ تنهایی خودمان را در برخورد با انسانی _از نظرِ خودمان خاص_ عاشق می‌خوانیم و یا نه... عشق یک حادثه است که بی‌اینکه بخواهی گریبان گیر می‌شود و بسته به انتخاب شدن یا نشدن، این کلمه امتداد می‌یابد و یا سرکوب می‌شود. و همین جا به این فکر کردم که اصلاً مگر می‌شود عشقِ حقیقی را سرکوب کرد؟ گمانم توانِ حقیقتِ عشق آنقدر زیاد باشد که جز فنا شدن تصمیم دیگری نشود برایش گرفت. اصلاً مسبب این دانهٔ عشق چیست؟ چطور می‌شود که یکدفعه با ریشه‌ای نسبتاً عمیق و جاندار در قلب رو به روبه می‌شویم. ریشه ای که شاخه‌هایش می‌رسد به کسی دیگر. و آن دیگری تنها با بودنش همه چیز را آرام می‌کند... آیا خودِ ما دانهٔ عشقِ آن آدم را در قلبمان کاشته‌ایم و هرشب حواسمان به سردی و گرمی‌اش بوده و هرصبح در مسیرِ آفتاب قرارش داده‌ایم تا آرام آرام بزرگ شود، یا آن آدم است که دست به کاری زده تا تمامِ چیزهایِ عادی یکدفعه معنا و مفهومِ دیگری پیدا کند؟ جوابِ هیچ کدام از این‌ها را نمی‌دانم. این روز‌ها درگیریِ عجیبی با خودم، حادثهٔ عشق و سوال هایِ بی‌شمارِ ذهنم دارم. و تنها به معجزه‌ای فکر می‌کنم که انتهایِ این حادثه را دلچسب کند. همین.  



دونقطه: بسیاری عاشق

بسیاری معشوق

عاشق و معشوق اندک شماری. 

 «عباسِ کیارستمی»

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۴
زهرا منصف

صدایِ اذان از گلدسته های مسجد می آید. بیست و پنجمین شبِ بی خوابی هم سحر شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۲۸
زهرا منصف

آمدن به اتاقِ جدید حسِ تازه‌ای دارد. کتاب خواندن جدی پیش می‌رود و تمرکز رویِ فکر‌ها و ایده‌ها بهتر است. گوش دادن به موسیقی دلچسب‌تر شده است و می‌شود به کلمه کلمهٔ آهنگ‌ها فکر کرد. دیشب را تا صبح بنان گوش دادم و یک جایی از تصنیف بهارِ دلنشین به تمامِ رویاهایِ این یک ماهِ آخرِ تابستان فکر کردم و دیدم ما آدم‌ها چقدر به رویا‌هامان نزدیک و دوریم. از سویی رویایم درست کنارِ من است. تویِ روز‌ها و شب هام. تویِ حرف هام و فکرم و خیالم و تمامِ حس‌هایی که قرار است به یک نوشتهٔ خوب تبدیل شوند... اما از سویِ دیگر لمس کردنِ این رویا در حضور و واقعیت خیلی دور است. راستش دلم می‌خواهد حرفی را به کسی بگویم اما از بعدش خبردارم و می‌دانم که گفتنِ حتی کلمه‌ای همه چیز را خراب‌تر از حالا می‌کند... این روز‌ها شعر شاملو را زمزمه می‌کنم و هی مدام می‌گویم «ای کاش عشق را زبانِ سخن بود...».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۲
زهرا منصف
قرار بود برایِ عکسی بنویسم. نوشتم. با دلتنگی. با بغض نوشتم. تویِ خیالم رویِ یکی از سنگ هایِ کنارِ ساحلِ بابلسر نشسته بودم و آسمان خاکستری بود. دلم می خواست برایِ کسی حرفی را بگویم و نمی شد...

قصۀ بابلسر را به یادِ تمامِ محمدجوادهایی گوش کنید که در دلِ دریا نفس نفس زدند و دستی نبود دستشان را بگیرد.
ممنونم از مجتبا ناطقی عزیز که یکی از نگاره هایش واژه هایِ این قصه را جاری کرد.



بابلســر



 دونقطه: و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۰۶
زهرا منصف



من هیچ وقت آدمِ اهلِ فیلم و فیلم دیدن نبوده‌ام. همیشه میانه هایِ یک فیلم یا خوابم گرفته و یا از نظرم فیلم آنقدر حوصله سر بر بوده که ترجیح داده‌ام دکمهٔ آف را فشار دهم و به کار دیگری بپردازم. چند سالی ست که بعضی از رفقا در پیِ علاقه‌مند کردنِ من به فیلم هستند و موفق نشده‌اند! اما چند سالِ پیش، یکی از همکلاسی هایِ دانشگاه بیست تایی فیلم آورد و گفت که از بینشان هرکدام را خواستم ببینم. بین بیست و خورده‌ای فیلم چهارتایش را انتخاب کردم. یکی‌اش پیانیست بود. راستش تنها معیارِ انتخابم، علاقهٔ دیوانه وارم به پیانو بود و نام کارگردان و بازیگر و هیچ چیزِ دیگر توجه مرا جلب نکرد، چون حقیقتا من فرقِ بینِ سینمایِ پولانسکی با جیم جارموش را نمی‌دانم هنوز، چه برسد که معیار انتخابم اسم این عزیزان باشد! 

آن روز من بهترین فیلم زندگی‌ام را دیدیم. لحظه‌هایی که اشپیلمن انگشت هاش را روی کلاویه می‌گذاشت و می‌نواخت، دنیا برایِ من عجیب‌ترین دنیا بود. راستش تویِ کلمات و جمله‌ها نمی‌توانم حسِ دیوانه وارم به پیانو را وصف کنم. با خودم عهد کرده‌ام که اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد خودم را به یک پیانو برسانم و یک قطعه بنوازم و بعد بمیرم. و نمی‌دانید که وقتی یک آدم در جنگِ جهانِی، در قحطی، گرسنگی، دوری از خانواده و در تمامِ لحظه‌هایی که پر از درد است و خطر، پناه می‌آورد به پیانو یعنی چه... می‌توانم ادعا کنم که من یکی از پنج نفری هستم که حسِ اشپیلمن تویِ فیلم پیانیست را درک کرده است. اینکه یک آدمِ ضدِ فیلم با لحظه هایِ یک فیلم گریه کند، مو به تنش راست شود، و دلش هُری بریزد، یعنی که در دنیایِ تصویر و صدا یک شاهکار خلق شده است. 

جدا از نگاهِ حسیکِ من به فیلم، قصه در این فیلم به طرزِ استادانه‌ای پرداخت شده و من همین جا برایِ جنابِ پولانسکی کلاه از سر برمی دارم. 



The Pianist

کارگردان: رومن پولانسکی

تهیه‌کننده: آلبرت س. رودی

نویسنده: ولادیسلاو اشپیلمن (کتاب) 

رونالد هاروود (فیلمنامه) 

بازیگر اصلی: آدرین برودی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۱
زهرا منصف



وقتی در طبقۀ سوم یک آپارتمانِ پنج طبقه، میانِ انبوهی از کتاب‌ها، رویِ زمین نشسته بودم، کتاب «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» را از قفسهٔ کنار دستم بیرون کشیدم و مشتاق شدم تا ببینم کتاب دربارۀ چیست. آن روز‌ها من در یک کتابفروشی کار می‌کردم که به علت نداشتن مخاطب و نبودِ انسان‌هایی با دغدغهٔ مطالعه، مجبور به جمع کردن کتابفروشی شده بودیم. قرار این بود که هرروز ساعت نه تا شش بعدازظهر مشغولِ مرجوع کردن کتاب ها باشیم و در ‌‌نهایت برسیم به یک چهاردیواری که دیگر هیچ کتابی درونش نباشد، بعدش برایِ هم دست تکان دهیم و به انتظار بنشینیم که شاید روزی برسد و ما دوباره برایِ یک دغدغهٔ مشترک دور هم جمع شویم. 


آن روز‌ها به واسطهٔ جمع کردن یک کتابفروشی و همچنین دغدغه‌های روحی دیگر، ذهنِ من آنقدر آشفته بود که تمرکز نوشتنِ هیچ جمله‌ای را نداشتم. تنها، شب‌ها می‌توانستم به موضوعی با تمرکزی کم و بیش فکر کنم و آخرش فکرهام آنقدر تکه تکه و پراکنده بود که هیچ جوره امکان سامان دادن به آن‌ها نبود. آن روز که چهارزانو رویِ زمین و میانِ انبوهی از کتاب‌ها نشسته بودم جمله هایِ کتابِ «نوشتن با تنفس آغاز می‌شود» یادم آورد که چطور می‌شود درمورد فکر، آگاهی به دست آورد و چگونه می‌شود انرژی را با تفکر درست متمرکز کرد و در ‌‌نهایت نتیجه‌ای مطلوب گرفت. اشتباه نکنید، این کتاب ربطی به جمله هایِ آنتونی رابینزی ندارد که با خواندنشان بیشتر یادِ شعارزدگی می‌افتیم. بلکه به شما یاد می‌دهد که چطور فکر و روحِ خود را، در کنارِ پرداختن به جسمتان، مدیریت کنید و به درونتان رجوع کنید و صداهایِ معتبری را که می‌شنوید پیکربندی کنید و بدانید که چه می‌خواهید بنویسید. این کتاب را حدودِ یک ماه و نیمِ پیش شروع کرده‌ام و هنوز به انتهایش نترسیده‌ام. درواقع این کتاب صرفاً جهتِ خواندن و فکر کردن نیست، بلکه در قسمت‌هایی از کتاب شما باید عمل کنید. تمرینِ فیزیکی انجام دهید و آنقدر به درونِ خود توجه کنید که دیگر محیطِ بیرون و دغدغه هایِ فکری آزاردهنده برایتان معنایی نداشته باشد. تا همین جایِ کار که به نیمهٔ کتاب رسیده‌ام، کلمات و جملات و ارجاع هایِ کتاب برایِ من مؤثر بوده است. پیشنهاد می‌کنم اگر برایِ نوشتن پُر از واژه‌اید، اما واژه‌هاتان آشفته اند و نمی‌توانید آن‌ها را پیکر بندی کنید، به سراغِ این کتاب بروید و آرام آرام تأثیرش را رویِ واژه‌هاتان مشاهده کنید. توجه داشته باشید که روالِ خواندن این کتاب با سایرِ کتاب هایِ روان‌شناسی ـ پژوهشی کمی متفاوت است. منتظرِ خواندن تجربه هایِ شما بعد از پرداختن به ارجاع‌ها و سطرهایی از این کتاب هستم. 



*نوشتن با تنفس آغاز می‌شود | پیکربخشی صدایِ معتبر

لرن هرینگ | حمید هاشمی | انتشارات بیدگل | ۹۰۰۰ تومان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۷
زهرا منصف




داشتم به این فکر می‌کردم که مثلِ این پسرک از قیدِ همه چیز بگذرم و بزنم به دلِ طبیعت. دو دوتا چارتا کردم دیدم حالا حالا‌ها نمی‌توانم. هنوز نرسیده‌ام به روزهایی که ترسِ دل کندن از آدم‌های زندگی‌ام را دور بریزم. چندوقتِ پیش تویِ روستایی بودم که تا به حال به کوچه پس کوچه هاش نرفته بودم. راستش آن روز هم به این فکر کردم که یکی از جاده هایِ جنگلی روستا را پیش بگیرم و بروم. بروم تا هرکجا که شد. اما نشد. یعنی ترسیدم و تا نیمه هایِ راه که رفتم برگشتم. این روز‌ها به این فکر می‌کنم که می‌شود این همه وابستگی را از زندگی ما آدم‌ها حذف کرد و به فردیتِ مستقلی رسید که جدا از احساسِ ترس مسیر‌ها را طی کند؟ و آخرش به این نتیجه می‌رسم که خانواده مهم‌ترین عاملِ وابستگی ست و هیچ جوره تویِ خونِ من نیست که قیدِ این همه احساس را بزنم و بروم پیِ خودم. دیدن دوبارهٔ این فیلم یادم آورد که من یک بار همه چیز را آماده کرده بودم که بروم، اما شبش دلم برایِ مامان تنگ شد و هیچ کجا نرفتم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
زهرا منصف
کارهایِ اتاقم دارد تمام می‌شود. کم و بیش همانی شده که خودم می‌خواستم. جدا از جزئیاتی که می‌شود از آن‌ها چشم پوشی کرد، حالا یک چهاردیواری دارم که می‌توانم ساعت‌ها آنجا بنشینم و به روحم فکر کنم. به اتفاق‌هایی که می‌تواند حالم را خوب کند. به کتاب‌ها و فیلم‌ها و زبان‌هایی که قرار است بخوانم و ببینم و یاد بگیرم. خوشحالم که با یک تصمیمِ محکم، زیرزمینی که کاربردِ انبار کردنِ وسایل را داشت، تبدیل شده به اتاقی پر از رنگ و آرامش. تویِ این یک ماه و چند روزی که زمان برد تا برسم به چیزی که می‌خواستم، به اتفاق هایِ خوشی پِی بردم. مهم ترینش اینکه ما آدم‌ها خودمان را بسته‌ایم به یک سری اشیاء. اشیایی که در بیشترِ موارد کاربردِ چندانی برایِ ما ندارند و صرفاً فضایی را پر کرده‌اند. بعد از یک ماه دور ریختنِ وسایلِ کهنه و بخشیدنِ وسایلِ نو _ اما بدون کاربرد ـ و از بینِ بردنِ نشانه‌هایی که خاطره هایِ نه چندان خوشی را به یاد می‌آوردند، حالا به شدت احساسِ سبکی می‌کنم. تا قبل از این، روحم شبیهِ یک اتاقِ شش متری بود که شش اینچ فضای خالی داشت و به سختی نفس می‌کشید. روحم آنقدر درگیر بود و آنقدر آشفته که تمرکز رویِ هیچ چیز ممکن نبود. اما حالا با دل کندن از اشیا و پرداختن به محیط، نه تنها توانسته‌ام اتاقی برایِ نشستن و کتاب خواندن و فیلم دیدن فراهم کنم، بلکه اتاقِ شش متری روحم را هم تمیز کرده‌ام و به فضایِ مفیدِ بی‌‌‌نهایت رسیده‌ام. تصمیم گرفته‌ام از این به بعد چیزِ اضافه‌ای واردِ اتاقِ روحم نشود. هر فکرِ بی‌مصرفی فوراً از اتاقِ روحم پاک می‌شود و رابطه‌هایی که صرفاً نمایی از رابطه دارند هرگز اجازهٔ ورود به این اتاق را ندارند. راستش برایِ رسیدن به این اتاقِ فکری ـ روحی، سختی هایِ زیادی کشیده‌ام و هرگز نمی‌خواهم دوباره این همه خلوت را به یک انباری پر از فکر‌ها و اتفاق‌ها و آدم هایِ بی‌مصرف تبدیل کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۵
زهرا منصف





* عکس از: گلاره چگینی

گره خورد به: عکسنوشت ها

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۳
زهرا منصف

آن روز که استعفایم را نوشتم و از دفتر کار بیرون زدم، با خودم عهد بستم که دیگر تویِ هیچ مؤسسۀ انتشاراتی کار نکنم، دیگر هیچ وقت نمونه خوانی نکنم، کتابی را دوباره از سر دلسوزی ویراستاری نکنم و هیچ وقتِ دیگر دنبالِ اعتلای فرهنگ نباشم! آن روزی که استعفایم را نوشتم و سپردمش به مدیر منابع انسانی و از دفتر بیرون زدم، به این فکر کردم که یک سال تلاشِ من برایِ فهم ترجمه هایِ بی‌سر و تهِ مترجمانِ به اصطلاح مترجم، هیچ نتیجه‌ای نداشت. به این فکر کردم که نگرانی‌هایم برایِ شب هایِ نشست کتابخوانی و رسیدن به مهمان‌ها و مرتب بودنِ همه چیز بی‌فایده بود. مثلِ کسی بودم که به امید ساختنِ دنیا برخاسته بود و آنقدر پس خورده بود که دیگر نایِ دوباره دست به زانو گرفتن و بلند شدن نداشت. تویِ دلم به آدمِ احمقی که شده بود مدیر یک انتشارات و اراجیف تنگِ هم می‌گذاشت و با عنوانِ کتابِ روان‌شناسی روانهٔ بازار می‌کرد فحش می‌دادم و حالم از تمامِ کسانی که نفهمانه می‌خواستند ادای آدم هایِ فهیم را دربیاورند به هم می‌خورد. 


 اما این تازه ابتدایِ تأثیرات بدِ یک محیطِ کاری مسموم بود. بعد از آن به تمامِ کتاب هایِ ترجمه شده که می‌رسیدم، یاد روزهایِ رفتنم به ارشاد می‌افتادم و اصلاحیه‌هایی که کتاب‌ها را سلاخی می‌کرد و در هفتاد درصد داستان‌ها، قصه جورِ دیگری القا می‌شد. بعد از آن، هروقت که کتابی را می‌خواندم، چشمم به اشتباه هایِ بی‌شمارِ تایپی می‌خورد. بعدش بی‌دقتی تایپیست و نمونه خوان و از همه مهم‌تر، ناظرِ فنی چاپ که تنها اسمش به طورِ تزئینی در شناسنامهٔ کتاب درج شده بود ذهنم را آشفته می‌کرد و کتاب خواندن را برایم سخت. 


جدایِ از تمامِ این حرف‌ها، بعد از این تجربهٔ کاری به این نتیجه رسیدم که هیچ وقتِ دیگر به کسی، یا اتفاقی، یا راه و روشی، زیادی لطف نکنم! به این نتیجه رسیدم که وقتی با آدم‌هایی کار می‌کنی که صرفاً عنوانِ کارِ فرهنگی را بر سر درِ دکانشان دارند و در دکانشان هیچ کاری جز بده بستانِ مالی نمی‌کنند، فرقی نمی‌کند که برایشان یک کارمند نگران و حساس و پیگیر باشی یا آدمی که صبح می‌آید و منتظر است که ساعت بگذرد به خانه برگردد. 


و در ‌‌‌نهایت یک توصیهٔ خواهرانه، دوستانه، رفیقانه: هیچ وقت از انرژی خودتان، در جهتِ اعتلایِ شعورِ کسی که مطلقاً نمی‌فهمد، خرج نکنید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
زهرا منصف