دیشب هرکجا را که میخواندم حرف از چیزهایِ عادی بود که بیخبر میآمدند و میشدند یک حادثه. چیزهایی که تاقبل از اینکه برایمان پیش بیاید در هیأت یک تصویر یا کلمه یا تنها یک جملهاند و ما دیگر از بَعدش خبر نداریم. کلمات و تصویرهایی مثلِ عشق و مرگ... که بیشترِ اوقات گمان میکنیم به دیگران اختصاص دارند و ما کیلومترها از این حادثهها دوریم. شاید برایِ همین است که وقتی با هرکدام از اینها مواجه میشویم دست پاچه میشویم و میترسیم و نمیدانیم که باید چه واکنشی نشان دهیم. در مقابلِ مرگ که واکنشی نمیتوان نشان داد، اما حادثهٔ عشق چه میشود؟ آیا در طولِ زندگی به روندِ عشق فکر کردهایم؟ به بیقراریها و دلهرهها و ترسهایش چطور؟ بعید میدانم. از خودم که شروع کنم واژهٔ عشق همیشه برایم یادآورِ قصهٔ لیلی و مجنون بوده و نرسیدنشان به هم. اما هیچ بار تویِ این قصه دقیق نشدهام و به این فکر نکردهام که خب، حالا که عشق در میان است و انتهایش نرسیدن، چه میشود کرد؟
و سوال هایِ بیشمارِ دیگر. اینکه عشق از کجا میآید؟ اینطور بیصدا و ساکت، اما ویرانگر. چطور میشود که در مواجه با انسانی که تا چندی پیش مثلِ میلیاردها انسانِ دیگر بود، ناگهان تپش هایِ قلب متفاوت میشود و دستها میلرزند و کلمات برایِ رسیدن به یک جملهٔ ساده تکه تکه و هراسان میشوند... و اینکه توجیه عشق چیست؟ اصلاً برای عشق باید سراغی از توجیه کردن گرفت یا رهایش کرد و بیدلیل به اتفاقش تن داد؟
تمامِ دیشب را به این فکر کردم که آیا ما آدمها از سرِ تنهایی خودمان را در برخورد با انسانی _از نظرِ خودمان خاص_ عاشق میخوانیم و یا نه... عشق یک حادثه است که بیاینکه بخواهی گریبان گیر میشود و بسته به انتخاب شدن یا نشدن، این کلمه امتداد مییابد و یا سرکوب میشود. و همین جا به این فکر کردم که اصلاً مگر میشود عشقِ حقیقی را سرکوب کرد؟ گمانم توانِ حقیقتِ عشق آنقدر زیاد باشد که جز فنا شدن تصمیم دیگری نشود برایش گرفت. اصلاً مسبب این دانهٔ عشق چیست؟ چطور میشود که یکدفعه با ریشهای نسبتاً عمیق و جاندار در قلب رو به روبه میشویم. ریشه ای که شاخههایش میرسد به کسی دیگر. و آن دیگری تنها با بودنش همه چیز را آرام میکند... آیا خودِ ما دانهٔ عشقِ آن آدم را در قلبمان کاشتهایم و هرشب حواسمان به سردی و گرمیاش بوده و هرصبح در مسیرِ آفتاب قرارش دادهایم تا آرام آرام بزرگ شود، یا آن آدم است که دست به کاری زده تا تمامِ چیزهایِ عادی یکدفعه معنا و مفهومِ دیگری پیدا کند؟ جوابِ هیچ کدام از اینها را نمیدانم. این روزها درگیریِ عجیبی با خودم، حادثهٔ عشق و سوال هایِ بیشمارِ ذهنم دارم. و تنها به معجزهای فکر میکنم که انتهایِ این حادثه را دلچسب کند. همین.
دونقطه: بسیاری عاشق
بسیاری معشوق
عاشق و معشوق اندک شماری.
«عباسِ کیارستمی»