پَرهــــــــون

مرا خود با تو چیزی در میان است

پَرهــــــــون

مرا خود با تو چیزی در میان است

پَرهــــــــون

هفت سال در بلاگفا نوشتم و حالا در بلاگ.
هفت سال نوشتن برایِ خودم عجیب است!
یعنی بلاگفا اگر کمی صبور بود، مهر 94 وبلاگم را می فرستادم مدرسه :)

آغازِ اینجا: 1394/03/17

۸ مطلب با موضوع «حرف‌هایِ سِلفی» ثبت شده است

در قلبم اتفاق های عجیبی در جریان است
مثلاً همین دیشب
گوزنی جفتش را از دست داد
و به نشانۀ سوگ
شاخ هایش را در بطن چپ فرو برد

صدایِ زنی می آمد که می گریست
و سرش را
بی سامان به دهلیزها می کوبید

مادری دختر شش ساله اش را گُم کرده بود
چنگ می انداخت به رگ ها

در قلبم
شبی ست که کودتا شده است...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۴
زهرا منصف

آن روز به نرگس گفته بودم که وقتی کسی را دوست داری و نمی‌شود که برایش بگویی، اوضاع افتضاح می‌شود. بعدش هیچ کداممان حرفی نزده بودیم و کمی از شربتِ بهار نارنجمان را سر کشیده بودیم. امروز به آذین می‌گفتم که یک جایی از زندگی می‌بینی کسی را دوست داری و هی تویِ رویا با خودت می‌گویی لحظه‌ای برسد و طرف بیاید چشم تو چشم هات بدوزد و بگوید: هی فلانی! دوستت دارم. بعدش یک نقطه بگذارد و بگذارد که تو حرف بزنی و برایش بگویی که تویِ تمامِ روزهایِ قبل، تو هم دوستش داشته‌ای... دوباره خودم به آذین گفتم که نمی‌شود. این حرف‌ها فقط تویِ خیال است و فیلم هایِ آبکی... بعدش اما به این فکر کردم که کاش همین آدمی که حتی به ذهنش خطور نمی‌کند که من... اصلاً بیخیال. اینجور فکر‌ها آدم را دیوانه می‌کند و بعدش هرچه کمانچهٔ کلهر گوش بدهی باید بزنی زیرِ گریه...  

داشتم به خودم و این سی روزِ شهریور فکر می‌کردم. شهریوری که هجده روز و شبش به بی‌خوابی مطلق گذشت... فقط این را می‌دانم که این وقت‌ها، باید دستِ خدا را گرفت و برایش خواند: «امشب تمامِ عاشقان را دست به سر کن، یک امشبی با من بمان، با من سحر کن...»* بعدش کمی پشت به تابستان، میانِ خنکایِ پاییزی قدم زد و کمانچهٔ کلهر گوش داد و خندید.


* شعر از محمدِ صالح علایِ جان

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۹
زهرا منصف

آمدن به اتاقِ جدید حسِ تازه‌ای دارد. کتاب خواندن جدی پیش می‌رود و تمرکز رویِ فکر‌ها و ایده‌ها بهتر است. گوش دادن به موسیقی دلچسب‌تر شده است و می‌شود به کلمه کلمهٔ آهنگ‌ها فکر کرد. دیشب را تا صبح بنان گوش دادم و یک جایی از تصنیف بهارِ دلنشین به تمامِ رویاهایِ این یک ماهِ آخرِ تابستان فکر کردم و دیدم ما آدم‌ها چقدر به رویا‌هامان نزدیک و دوریم. از سویی رویایم درست کنارِ من است. تویِ روز‌ها و شب هام. تویِ حرف هام و فکرم و خیالم و تمامِ حس‌هایی که قرار است به یک نوشتهٔ خوب تبدیل شوند... اما از سویِ دیگر لمس کردنِ این رویا در حضور و واقعیت خیلی دور است. راستش دلم می‌خواهد حرفی را به کسی بگویم اما از بعدش خبردارم و می‌دانم که گفتنِ حتی کلمه‌ای همه چیز را خراب‌تر از حالا می‌کند... این روز‌ها شعر شاملو را زمزمه می‌کنم و هی مدام می‌گویم «ای کاش عشق را زبانِ سخن بود...».

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۲
زهرا منصف




داشتم به این فکر می‌کردم که مثلِ این پسرک از قیدِ همه چیز بگذرم و بزنم به دلِ طبیعت. دو دوتا چارتا کردم دیدم حالا حالا‌ها نمی‌توانم. هنوز نرسیده‌ام به روزهایی که ترسِ دل کندن از آدم‌های زندگی‌ام را دور بریزم. چندوقتِ پیش تویِ روستایی بودم که تا به حال به کوچه پس کوچه هاش نرفته بودم. راستش آن روز هم به این فکر کردم که یکی از جاده هایِ جنگلی روستا را پیش بگیرم و بروم. بروم تا هرکجا که شد. اما نشد. یعنی ترسیدم و تا نیمه هایِ راه که رفتم برگشتم. این روز‌ها به این فکر می‌کنم که می‌شود این همه وابستگی را از زندگی ما آدم‌ها حذف کرد و به فردیتِ مستقلی رسید که جدا از احساسِ ترس مسیر‌ها را طی کند؟ و آخرش به این نتیجه می‌رسم که خانواده مهم‌ترین عاملِ وابستگی ست و هیچ جوره تویِ خونِ من نیست که قیدِ این همه احساس را بزنم و بروم پیِ خودم. دیدن دوبارهٔ این فیلم یادم آورد که من یک بار همه چیز را آماده کرده بودم که بروم، اما شبش دلم برایِ مامان تنگ شد و هیچ کجا نرفتم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
زهرا منصف
کارهایِ اتاقم دارد تمام می‌شود. کم و بیش همانی شده که خودم می‌خواستم. جدا از جزئیاتی که می‌شود از آن‌ها چشم پوشی کرد، حالا یک چهاردیواری دارم که می‌توانم ساعت‌ها آنجا بنشینم و به روحم فکر کنم. به اتفاق‌هایی که می‌تواند حالم را خوب کند. به کتاب‌ها و فیلم‌ها و زبان‌هایی که قرار است بخوانم و ببینم و یاد بگیرم. خوشحالم که با یک تصمیمِ محکم، زیرزمینی که کاربردِ انبار کردنِ وسایل را داشت، تبدیل شده به اتاقی پر از رنگ و آرامش. تویِ این یک ماه و چند روزی که زمان برد تا برسم به چیزی که می‌خواستم، به اتفاق هایِ خوشی پِی بردم. مهم ترینش اینکه ما آدم‌ها خودمان را بسته‌ایم به یک سری اشیاء. اشیایی که در بیشترِ موارد کاربردِ چندانی برایِ ما ندارند و صرفاً فضایی را پر کرده‌اند. بعد از یک ماه دور ریختنِ وسایلِ کهنه و بخشیدنِ وسایلِ نو _ اما بدون کاربرد ـ و از بینِ بردنِ نشانه‌هایی که خاطره هایِ نه چندان خوشی را به یاد می‌آوردند، حالا به شدت احساسِ سبکی می‌کنم. تا قبل از این، روحم شبیهِ یک اتاقِ شش متری بود که شش اینچ فضای خالی داشت و به سختی نفس می‌کشید. روحم آنقدر درگیر بود و آنقدر آشفته که تمرکز رویِ هیچ چیز ممکن نبود. اما حالا با دل کندن از اشیا و پرداختن به محیط، نه تنها توانسته‌ام اتاقی برایِ نشستن و کتاب خواندن و فیلم دیدن فراهم کنم، بلکه اتاقِ شش متری روحم را هم تمیز کرده‌ام و به فضایِ مفیدِ بی‌‌‌نهایت رسیده‌ام. تصمیم گرفته‌ام از این به بعد چیزِ اضافه‌ای واردِ اتاقِ روحم نشود. هر فکرِ بی‌مصرفی فوراً از اتاقِ روحم پاک می‌شود و رابطه‌هایی که صرفاً نمایی از رابطه دارند هرگز اجازهٔ ورود به این اتاق را ندارند. راستش برایِ رسیدن به این اتاقِ فکری ـ روحی، سختی هایِ زیادی کشیده‌ام و هرگز نمی‌خواهم دوباره این همه خلوت را به یک انباری پر از فکر‌ها و اتفاق‌ها و آدم هایِ بی‌مصرف تبدیل کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۵
زهرا منصف

آن روز که استعفایم را نوشتم و از دفتر کار بیرون زدم، با خودم عهد بستم که دیگر تویِ هیچ مؤسسۀ انتشاراتی کار نکنم، دیگر هیچ وقت نمونه خوانی نکنم، کتابی را دوباره از سر دلسوزی ویراستاری نکنم و هیچ وقتِ دیگر دنبالِ اعتلای فرهنگ نباشم! آن روزی که استعفایم را نوشتم و سپردمش به مدیر منابع انسانی و از دفتر بیرون زدم، به این فکر کردم که یک سال تلاشِ من برایِ فهم ترجمه هایِ بی‌سر و تهِ مترجمانِ به اصطلاح مترجم، هیچ نتیجه‌ای نداشت. به این فکر کردم که نگرانی‌هایم برایِ شب هایِ نشست کتابخوانی و رسیدن به مهمان‌ها و مرتب بودنِ همه چیز بی‌فایده بود. مثلِ کسی بودم که به امید ساختنِ دنیا برخاسته بود و آنقدر پس خورده بود که دیگر نایِ دوباره دست به زانو گرفتن و بلند شدن نداشت. تویِ دلم به آدمِ احمقی که شده بود مدیر یک انتشارات و اراجیف تنگِ هم می‌گذاشت و با عنوانِ کتابِ روان‌شناسی روانهٔ بازار می‌کرد فحش می‌دادم و حالم از تمامِ کسانی که نفهمانه می‌خواستند ادای آدم هایِ فهیم را دربیاورند به هم می‌خورد. 


 اما این تازه ابتدایِ تأثیرات بدِ یک محیطِ کاری مسموم بود. بعد از آن به تمامِ کتاب هایِ ترجمه شده که می‌رسیدم، یاد روزهایِ رفتنم به ارشاد می‌افتادم و اصلاحیه‌هایی که کتاب‌ها را سلاخی می‌کرد و در هفتاد درصد داستان‌ها، قصه جورِ دیگری القا می‌شد. بعد از آن، هروقت که کتابی را می‌خواندم، چشمم به اشتباه هایِ بی‌شمارِ تایپی می‌خورد. بعدش بی‌دقتی تایپیست و نمونه خوان و از همه مهم‌تر، ناظرِ فنی چاپ که تنها اسمش به طورِ تزئینی در شناسنامهٔ کتاب درج شده بود ذهنم را آشفته می‌کرد و کتاب خواندن را برایم سخت. 


جدایِ از تمامِ این حرف‌ها، بعد از این تجربهٔ کاری به این نتیجه رسیدم که هیچ وقتِ دیگر به کسی، یا اتفاقی، یا راه و روشی، زیادی لطف نکنم! به این نتیجه رسیدم که وقتی با آدم‌هایی کار می‌کنی که صرفاً عنوانِ کارِ فرهنگی را بر سر درِ دکانشان دارند و در دکانشان هیچ کاری جز بده بستانِ مالی نمی‌کنند، فرقی نمی‌کند که برایشان یک کارمند نگران و حساس و پیگیر باشی یا آدمی که صبح می‌آید و منتظر است که ساعت بگذرد به خانه برگردد. 


و در ‌‌‌نهایت یک توصیهٔ خواهرانه، دوستانه، رفیقانه: هیچ وقت از انرژی خودتان، در جهتِ اعتلایِ شعورِ کسی که مطلقاً نمی‌فهمد، خرج نکنید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
زهرا منصف

چارهٔ آدم‌ها خودشانند و بس. به قولِ ژان آنوی تویِ کتابِ آنتیگون، آدمی تنها به خودش وفادار است بس. و واقعا همین طور است. اینکه منتظرِ کسی بمانید تا بیاید و کاری برایتان انجام دهد و حالتان را خوب کند و تویِ زندگیتان معجزه‌ای به واسطهٔ آن شخص رخ دهد، درست شبیه یک بادکنک است که هی بادش کنی و هی بادش کنی و هی بادش کنی و یکهو بترکد! بعد می‌بینی تویِ دست هات هیچی نیست. 

راستش دارم یاد می‌گیرم به خودم وفادار بمانم. از نشانه‌هایش اینکه در حال ساختنِ اتاقی برایِ خودم هستم. اتاقی با دیوارهایِ زرد و سبز. شما چطور؟ به خودتان وفادار هستید؟



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
زهرا منصف

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ 

چون به چیزى اراده فرماید کارش این بس که مى‏ گوید باش پس [بی درنگ] موجود مى ‏شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۰
زهرا منصف