حادثهٔ دوست داشتن
آمدن به اتاقِ جدید حسِ تازهای دارد. کتاب خواندن جدی پیش میرود و تمرکز رویِ فکرها و ایدهها بهتر است. گوش دادن به موسیقی دلچسبتر شده است و میشود به کلمه کلمهٔ آهنگها فکر کرد. دیشب را تا صبح بنان گوش دادم و یک جایی از تصنیف بهارِ دلنشین به تمامِ رویاهایِ این یک ماهِ آخرِ تابستان فکر کردم و دیدم ما آدمها چقدر به رویاهامان نزدیک و دوریم. از سویی رویایم درست کنارِ من است. تویِ روزها و شب هام. تویِ حرف هام و فکرم و خیالم و تمامِ حسهایی که قرار است به یک نوشتهٔ خوب تبدیل شوند... اما از سویِ دیگر لمس کردنِ این رویا در حضور و واقعیت خیلی دور است. راستش دلم میخواهد حرفی را به کسی بگویم اما از بعدش خبردارم و میدانم که گفتنِ حتی کلمهای همه چیز را خرابتر از حالا میکند... این روزها شعر شاملو را زمزمه میکنم و هی مدام میگویم «ای کاش عشق را زبانِ سخن بود...».