فاصله ی دوست داشتنِ بیش از حد یک آدم و تنفر از او قدرِ سرِ سوزنی ست. و چه اتفاقِ بدی ست اگر از کسی که بی نهایت دوستش داشتی متنفر شوی..
+ کاش آدم ها حواسشان به پس و پیشِ کلماتشان بود...
Lewis Hine Diane Arbus Lewis Hine Diane Arbus
آن روز به نرگس گفته بودم که وقتی کسی را دوست داری و نمیشود که برایش بگویی، اوضاع افتضاح میشود. بعدش هیچ کداممان حرفی نزده بودیم و کمی از شربتِ بهار نارنجمان را سر کشیده بودیم. امروز به آذین میگفتم که یک جایی از زندگی میبینی کسی را دوست داری و هی تویِ رویا با خودت میگویی لحظهای برسد و طرف بیاید چشم تو چشم هات بدوزد و بگوید: هی فلانی! دوستت دارم. بعدش یک نقطه بگذارد و بگذارد که تو حرف بزنی و برایش بگویی که تویِ تمامِ روزهایِ قبل، تو هم دوستش داشتهای... دوباره خودم به آذین گفتم که نمیشود. این حرفها فقط تویِ خیال است و فیلم هایِ آبکی... بعدش اما به این فکر کردم که کاش همین آدمی که حتی به ذهنش خطور نمیکند که من... اصلاً بیخیال. اینجور فکرها آدم را دیوانه میکند و بعدش هرچه کمانچهٔ کلهر گوش بدهی باید بزنی زیرِ گریه...
داشتم به خودم و این سی روزِ شهریور فکر میکردم. شهریوری که هجده روز و شبش به بیخوابی مطلق گذشت... فقط این را میدانم که این وقتها، باید دستِ خدا را گرفت و برایش خواند: «امشب تمامِ عاشقان را دست به سر کن، یک امشبی با من بمان، با من سحر کن...»* بعدش کمی پشت به تابستان، میانِ خنکایِ پاییزی قدم زد و کمانچهٔ کلهر گوش داد و خندید.
* شعر از محمدِ صالح علایِ جان